معنی انجام یافته

حل جدول

لغت نامه دهخدا

یافته

یافته. [ت َ] (اِخ) کوهی است در غرب ایران نزدیک خرم آباد میان قلیان کوه و اشتران کوه. (جغرافیای غرب ایران ص 29).

یافته. [ت َ / ت ِ] (ن مف) پیداشده. حاصل شده و میسرشده. (ناظم الاطباء). به دست آمده: فریفته تر از آن کس نبود که یافته به نایافته دهد. (قابوس نامه).
- رغبت یافته ٔ کبار، کسی که مردمان بزرگ آن را عزیز دارند و معتبر شمرند. (ناظم الاطباء).
|| شناخته. شناخته شده. || (اِ) ورود و حصول و کسب و تحصیل. || رسید و قبض وصول. (ناظم الاطباء). قبض وصول و حجت. (آنندراج). حجت و خط. (فرهنگ سروری):
دستت ارزاق خلایق بر سبیل تقدمه
داد، بستد تا به روز حشر از ایشان یافته.
سلمان (از آنندراج).
آن سبدها را بگشاد و دستاری نیکو برداشت و باقی را به خزانه ٔ متوکل فرستاد [عبیداﷲبن یحیی بن خاقان] و یافته بستد و به ملک مصر داد. (تجارب السلف). بر سر هر طایفه ای امینی مستظهر نصب فرمود تا ضامن باشد و سال به سال وجه میستاند و سلاح به موجب مقرر مفصل میرساند و یافته میگیرد. (تاریخ غازانی ص 337). و حکام باید که این یرلیغ یا نسخه ٔ دستور که میرسد به قضاه بسپارند و یافته گیرند که با ایشان رسید. (تاریخ غازانی ص 236).و معهود چنان شد که آنچه بسپارند یافته ٔ قورچیان و اختاجیان به دیوان برند و برات بستانند و وجوه طلب دارند. (تاریخ غازانی ص 313). به خدمت و رشوت به امراءمذکور میدادند و یافته پیش بتیکچیان میبردند. (تاریخ غازانی ص 314). هر آفریده ای که اندک خط مغولی میدانست او را در خانه می نشاندند و یافته ها چنانکه میخواستندی می نوشت. (تاریخ غازانی ص 314). چندان بروات و یافته داشتند که اگر تمامت زر و نقره ٔ ممالک عالم جمع گردانند و آنچه در کانها نیز مکنون است بدان منضم شود بدان مقدار وفا نکند. (تاریخ غازانی ص 315). آن سیاهکاران از غایت حرص و دلیری دیگر باره در خانه ٔ خود می نشستند و یافته ها می نوشتند و پیش بتیکچیان مغول میبردند و یا یرلیغ و برات میکردند. (تاریخ غازانی ص 316). بدین حسن تدبیر هر سال بموجب مذکور ترتیب کرده میرسانیدند و یافته میستدند. (تاریخ غازانی ص 338). || سند معافی از باج و خراج. || پیداکننده و حاصل کننده. (ناظم الاطباء). || (ن مف) یابیده. پیدا و حاصل کرده.
- باریافته، اذن دخول دردربار پادشاهان داده شده. (ناظم الاطباء).
- خردیافته، عاقل. دانا. خردمند. هوشیار:
پسر گشت با اژدها روی جنگ
نبیند خردیافته مرد هنگ.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 69).
خردیافته موبد نیکبخت
بفرزند زد داستان درخت.
فردوسی.
خردیافته مرد نیکی شناس
به تنگی ز یزدان بیابد سپاس.
فردوسی.
خردیافته چون بیامد به دشت
شب تیره از لشکر اندرگذشت.
فردوسی.
خردیافته مرد یزدان پرست
بدو در یکی چشمه گوید که هست.
فردوسی.
گذشتند بر آب هشتاد مرد
خردیافته مردم سالخورد.
فردوسی.
دو دیباست یک بر دگر بافته
برآورده پیش خردیافته.
فردوسی.
ز نخجیرگه سوی بغداد رفت
خردیافته با دلی شاد رفت.
فردوسی.
فرستاده ٔ قیصر آمد به در
خردیافته موبد پرهنر.
فردوسی.
برفت این خردیافته ده سوار
دهان پر سخن تا در شهریار.
فردوسی.
چه نیکو بود گردش روزگار
خردیافته یار آموزگار.
فردوسی.
بیامد خردیافته سوی گنج
به گنجور بسیار بنمود رنج.
فردوسی.
که نشناسد این چشم تو نیک و بد
گزاف از خردیافته کی سزد؟
فردوسی.
بدان دین که آورده بود از بهشت
خردیافته پیر سر زردهشت.
فردوسی.
و رجوع به «خردیافته » ذیل خرد شود.
- ستم یافته، ستم دیده. مظلوم:
توانایی و دانش و داد ازوست
به هر جا ستم یافته شاد ازوست.
فردوسی.
اگر نیستم من ستم یافته
چو آهن به بوته درون تافته.
فردوسی.
- سخن یافته، سخندان:
مرد سخن یافته را در سخن
حملت وهم حمیت و هم قوت است.
ناصرخسرو.
- ظفریافته، پیروز. پیروزمند:
خرامنده کبک ظفریافته
پرید از بر کبک برتافته.
نظامی.
- نایافته، به دست نیاورده. پیدانکرده. بهره نابرده:
همه تنگدل گشته و تافته
سپرده زمین شاه نایافته.
فردوسی.
دمادم برون رفت لشکر ز شهر
وزان شهر نایافته هیچ بهر.
فردوسی.
ای شده سوی شه و نایافته
بر طلب دنیی و اقبال بار.
ناصرخسرو.
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
میرحسینی سادات هروی.
- نمک یافته، نمک سود. که نمک بدو رسیده باشد:
نمک یافته ماهیی خشک بود.
نظامی.
- هنریافته، هنرمند. هنری:
بماناد تا روز ماند جوان
هنریافته جان نوشین روان.
فردوسی.
هنریافته مرد جنگی بجنگ
نجوید گه رزم جستن درنگ.
فردوسی.


انجام

انجام. [اَ] (اِ) انتها و آخر هرکار. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). اتمام کار. ضد آغاز. (انجمن آرا). آخر کارها. (فرهنگ خطی). انتها. آخرکار. (غیاث اللغات). آخرکار. فرجام. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). آخرکار. عاقبت. (مؤید الفضلاء). عاقبت. (رشیدی). بافدم. (شرفنامه ٔ منیری). آخر کارها و بافدم و فرجام. (فرهنگ سروری). انتها و پایان و آخر و عاقبت. (ناظم الاطباء). نهایت. غایت. مقابل آغاز. (یادداشت مؤلف):
نه به آخر همه بفرساید
هرکه انجام راست فرسد نیست.
رودکی (اشعار چ مسکو ص 358).
یکی آنکه هستیش را راز نیست
بکاریش انجام و آغاز نیست.
فردوسی.
برفت و جهان ماند ازو یادگار
چنین است آغاز و انجام کار.
فردوسی.
همانا که انجام فیروزیست
از آن رو که نظمی نوت روزیست.
فردوسی.
در همه شغلها که دست برد
نیکش آغاز و نیکتر انجام.
فرخی.
یکی کش نه آز و نه انباز بود
نه انجام باشد نه آغاز بود.
اسدی.
بکاری که انجام آن ناپدید
مبر دست کان رای را کس ندید.
اسدی.
انجام تو ایزد بقرآن کرد وصیت
بنگر که شفیع تو کدامست به محشر.
ناصرخسرو.
چه گویی کفر و توحیدش کنی نام
خبر نایافته ز آغاز و انجام.
ناصرخسرو.
چون ببینی از این جهان انجام
بشناسی که چیستش آغاز.
ناصرخسرو.
چو نظم مدح تو آغاز کردم اندر وقت
بمن نماید راه برون شد و انجام.
سوزنی.
تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می
کز دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح.
خاقانی.
ز هر چیزی که داری کام، ناکام
جدا می بایدت گشتن به انجام.
عطار.
القصه برسلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند تا ملک به انجام حدیث گفت... (گلستان).گفتند رای ملک را چه مزیت دیدی بر فکر چندین حکیم گفت بموجب آنکه انجام کار معلوم نیست. (گلستان).
منت ذوالجلال والاکرام
بدو آغاز و غایت انجام.
نزاری قهستانی.
گسست از میان رشته ٔ کام من
ندانم چه خواهد بد انجام من.
؟
- به انجام جاوید پیوند، یعنی همیشه. (ناظم الاطباء).
- انجام بردن، بپایان بردن. تمام کردن.
- بدانجام، بدعاقبت:
بدانجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفاپیشه کرد.
سعدی.
- به انجام رسانیدن، به آخر رسانیدن و تمام کردن. (ناظم الاطباء).
- بی انجام، بی پایان:
چون فلک جاه اوست بی آغاز
چون قضا حکم اوست بی انجام.
شمس فخری (ازشعوری ج 1 ورق 118).
- حسن انجام، از مرکبات انجام است. (از آنندراج).
- سرانجام، پایان کار. (فرهنگ رشیدی). عاقبت. عاقبهالامر:
سرانجام روزی درآید ز پای.
نظامی.
سرانجام چون رفت راهی دراز.
نظامی.
بدان را نباشد سرانجام نیک.
(بوستان).
- سره انجام، نیک انجام:
خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان
بازگرد ای سره انجام بدان نیک آغاز.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 202).
- سلام سلامت انجام، سلام از روی شفقت و مهربانی. (ناظم الاطباء).
- ظلام انجام، تاریکی و تیرگی. (ناظم الاطباء).
- نیک انجام، عاقبت بخیر: گدای نیک انجام به از پادشاه بدفرجام. (گلستان).
بدور عدل تو ای نیک نام نیک انجام
خدایراست بر آفاق نعمتی طائل.
سعدی.
چون بخت نیک انجام را باما بکلی صلح شد
بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را.
سعدی.
- نیک سرانجام،عاقبت بخیر:
زهدت بچه کارآید گر رانده ٔ درگاهی
کفرت چه زیان دارد گر نیک سرانجامی.
سعدی.
- نیکوسرانجام، عاقبت بخیر:
به آنکس که نیکوسرانجام نیست.
نظامی.
|| هر چیز باشد که بنظام آید. (برهان قاطع) (آنندراج):
که چون باشد انجام و فرجام جنگ
که را پیش خواهد بد اینجا درنگ.
دقیقی.
هم آرام از اویست و هم کام از اوی
هم انجام ازویست و فرجام از اوی.
فردوسی.
کارها را فرجام نگر به انجام. (سندبادنامه ص 329). || فاعل را نیز گویند که بنهایت رساننده و به آخر آورنده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (از هفت قلزم) (از فرهنگ سروری) (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 118 الف). به آخر رساننده و به انتها آورنده. (ناظم الاطباء). بپایان رساننده مثل راه انجام، دراین صورت با کلمه ٔ دیگر مرکب شده اسم فاعل مرکب سازد. (فرهنگ نظام). شعوری وسروری بیت زیر را برای این معنی شاهد آورده اند:
صبور و صابر گشتم بحبس و بند ار چند
زمانه داردم اندر بلای جان انجام.
مسعودسعد.
- آخرانجام،به آخر رساننده:
نام تو کابتدای هر نامست
اول آغاز و آخرانجام است.
نظامی.
- بلاغت انجام، آنچه به بلاغت انجامد. انجام دهنده ٔ بلاغت: خامه ٔ بلاغت انجام بعد از اختتام مجلد ثانی بی شائبه ٔ توقف و تأخیر در تحریر مجلد ثالث شروع نمود. (حبیب السیر ج 3 ص 2).
- تعظیم انجام، کلمه ای است که در وقت تعظیم و کرنش گویند. (ناظم الاطباء).
- جان انجام، جان را به آخر برنده:
صبور و صابر گشتم بحبس و بند ارچند
زمانه داردم اندر بلای جان انجام.
مسعودسعد.
- راه انجام، مَرکَب. (فرهنگ رشیدی). رجوع به ترکیب بعد شود.
- ره انجام، صفت اسب که راه را به انجام میرساند. مرکب:
بیار آن بادپای کوه پیکر
زمین کوب و ره انجام و تک آور.
مسعودسعد.
تنوری چنین گرم در بند نان
ره انجام را گرمترکن عنان.
نظامی.
سپردش بنعل ره انجام خویش.
نظامی.
- صدق انجام، آنچه به صدق انجامد. انجام دهنده ٔ راستی. راست و درست: کلام صدق انجام... مؤید این معنی است. (حبیب السیر ج 3 ص 1).
- غم انجام، غم را بپایان رساننده:
از لعبت چینان (کذا) به اندامتری
وز رود و سرود غم انجامتری.
ابن شاهفور (از شعوری ج 1 ورق 123 الف).
- غم انجامی، شادی آفرینی:
از دلاویزی و تری چون غزلهای شهید
وز غم انجامی و خوشی چون ترانه ٔ بولهب.
فرخی.
- فیض انجام، فیض بخش. فیض رسان: قطرات اقلام فیض انجامش مثمر حدیقه سعادات... (حبیب السیرج 3 ص 1).
- مضمون بلاغت انجام، مکتوبی که بعبارت ظریف و بلیغ نوشته شده باشد. (ناظم الاطباء).
- امثال:
انجام هر راه بدهی است.
|| (فعل امر) امر به این معنی هم هست یعنی آخر کن و بنهایت برسان. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از فرهنگ سروری) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118 الف). به آخر برسان. بپایان ببر. در این صورت فعل امر انجامیدن است. (فرهنگ نظام). رجوع به انجامیدن شود. || ضمیمه. تتمه. (ناظم الاطباء). || اندوه و رنج و اذیت و حزن و دل گیری و غم. (ناظم الاطباء).

انجام. [اَ] (ع اِ) ج ِ نَجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ستاره ها.


ستم یافته

ستم یافته. [س ِ ت َ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) ستم رسیده. مظلوم. جفا دیده. جورکش:
توانایی و دانش و داد ازاوست
بهر جا ستم یافته شاد از اوست.
فردوسی.
اگر نیستم من ستم یافته
چو آهن ببوته درون تافته.
فردوسی.
دست عدل تو ستم یافته را
راست چون موی درآرد ز خمیر.
سوزنی.


غم یافته

غم یافته. [غ َ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) اندوهناک. غمگین. غمناک:
ز مقدس تنی چند غم یافته
ز بیداد داور ستم یافته.
نظامی.


نضج یافته

نضج یافته. [ن ُ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) پخته شده. رسیده شده. (ناظم الاطباء).


ادب یافته

ادب یافته. [اَ دَ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) ادب گرفته. فرهخته. (لغت فرس اسدی).

فرهنگ عمید

یافته

دستاورد: یافته‌های پزشکی،
(اسم) [قدیمی] قبض رسید،
[قدیمی] پیداشده، به‌دست‌آمده،


انجام

اجرا کردن،
(اسم) پایان، آخر، عاقبت،
* انجام دادن: (مصدر متعدی)
اجرا کردن،
پایان دادن، به پایان رساندن، سامان دادن،
* انجام شدن: (مصدر لازم) به پایان رسیدن، تمام شدن،
* انجام یافتن: (مصدر لازم) پایان یافتن، به پایان رسیدن،

فرهنگ فارسی هوشیار

یافته

حاصل شده و میسر، پیدا شده


تحقق یافته

راست در آمده انجام پذیرفته

فرهنگ معین

یافته

پیدا کرده، شناخته، به دست آورده. [خوانش: (تِ) (اِمف.)]

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

انجام یافته

591

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری